شرح واقعه درگیری از دید یکی از فقرا در سمت میدان شهدا
من در بین فقرای بیرون حسینیه ( بین متحصنین ) بودم و بعد از ظهر روز دوشنبه که به حسینیه حمله شد را توصیف میکنم :
چنانکه شب قبل گفته بودند روز دوشنبه ساعت ۳ قرار بود بیایند .
ما شب سردی را پشتسر گذاشته بودیم . هرچند با حضور نزدیک ۵ ماشین گشت نگران حمله لباسشخصیها نبودیم ؛ اما هر چند نفر زیر یک پتو خوابیدیم و خیلیها از سرما خوابشان نبرده بود . من که لباس گرمتری داشتم توانستم یک ساعت بخوابم . دم سحر سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود . بیشتر شب به گفتگو و رفتوآمد بین جلوی حسینیه و دستشویی حرم ( برای خودمان یا برای همراهی با همشیرهها ) گذشت . بیصبرانه منتظر اذان صبح بودیم . ساعت ۵ ، نیمساعت به اذان صبح برای تجدید وضو به طرف حرم رفتیم . ما سه نفر تقریبا همیشه با هم بودیم . بعد برای اینکه گرم بشویم رفتیم داخل حرم . تصمیم گرفتیم نمازمان را همانجا بخوانیم . من سر مزار علامه طباطبایی و آیهالله بروجردی فاتحهای خواندم . بعد از نماز به طرف حسینیه برگشتیم . فقرا در حال خوردن صبحانه بودند . سرمای صبح پایانناپذیر بهنظر میآمد ...
ما تقریبا در منتهای سمت میدان شهدای تجمع نشسته بودیم و تا آخر همانجا ماندیم . مدتی بعد از طرف حسینیه به هرکس شاخه گلی با یک روبان سیاه داده شد که باید دست میگرفتیم . بیشتر پتوها جمع شد و ما دوباره نشستیم . مردم کماکان میآمدند و رد میشدند و بعضی سوالاتی میکردند . به ما گفته بودند بحث نکنید و ما هم غالبا در جواب سوالکنندهها میگفتیم حسینیه ما را گرفتهاند ، ما اینجا نشستهایم . کماکان اعلامیههایی حاوی چیزهایی علیه تصوف در دست مردم دیده میشد . یکبار هم چیزی روی دیوار زده بودند که پلیس آن را کند .
مثل دیروز چند خبرنگار پیدایشان شد . پیش خودم فکر میکردم اطلاعاتی هستند یا واقعی . با دوربینهای کوچک فیلم و عکس میگرفتند . یکیشان با یکی دو نفر گفتگو کرد . مدتی طول کشید . هنوز برای آنها که مصاحبه کردند نگرانم . چون غیر از تلویزیون که بعدا چیز زیادی پس نداد از رسانهدیگری چیزی در نیامد .
سر ظهر اذان گفتند و ما مثل دفعات قبل درحالی که سعی میکردیم صفوف نماز مرتب باشد ، چون پیشنماز نداشتیم فرادا نماز خواندیم و بعد دوباره نشستیم .
بعد از آن ما که شش نفری بودیم ، خواستیم یکطوری از یکی دیگر از ورودیها برویم داخل حسینیه و بخوابیم ولی اینبار نگهبانها اجازه نداند . گفتند چرا نمیروید خانهتان بخوابید ؟ گفتیم خانه ما همینجاست . گفتند شما در حسینیهتان میخوابید ؟ یکی از فقرا گفت اینجا عشق ماست ، جایی است که در آن آرامش پیدا میکنیم و از خانه برای ما واجبتر است . صحبت تمام شد و ما برگشتیم طرف خیابان . مقابل کوی شریعت فرصتی پیش آمد و سه نفرمان رفتند تو و ما ماندیم . ناچار شدیم برگردیم سرجایمان . بهنظرم حضور پلیس کمتر از دیروز بود .
ساعت به ۳ بعد از ظهر نزدیک میشد و ما ضمن گفتگو و گاهی شوخی منتظر بودیم ببینیم چه خواهد شد . آفتاب پهن شد و بدنهای کمخواب و سرمازده ما آسایش مییافت . در این حال بعضیها فرصت کردند چرتی بزنند . ساعت ۳ شد و نهار از حسینه بیرون آمد . فورا خورده و جمع شد .
کمکم آقایان تشریف میآوردند . مقابل ما باند و بلندگو نصب کردند . تعدادشان کم بهنظر میرسید . یکی از فقرا آمد و روزنامه و کبریت داد که اگر گاز اشکآور زدند آتش بزنیم و جلوی چشممان بگیریم . من شوخی کردم و جواب تندی گرفتم ، قضیه جدی بود . پیغام رسید که باید ساکت بنشینید و به یاد خدا باشید اگر به بزرگان اهانت کردند جواب ندهید و به آنها گل بیندازید . من مطمئنم این کار آخری برای بعضیها بسیار مشکل بود ، ولی عمل شد .
نیمساعت به این حال گذشت . آنها از آن اعلامیهها پخش میکردند . از فقرا رفته بودند و از کتاب تفسیر سوره حمد امام خمینی که در آن از آقای سلطانعلیشاه و تفسیر ایشان بیانالسعاده به نیکی یاد شده بود ، به علاوه دستخط امام خمینی که دستور داده بود به آقای رضاعلیشاه و فقرا تعرض نشود را کپی کرده بودند و بطور محدود به دست مردم دادند . من متوجه بودم که بعضیها چقدر روی آن تامل کردند ، ولی دیر بود .
به نظرم آمد که رفتار پلیس سرکوچه شریعت فرق کرده و تند شده . نمایش داشت شروع میشد . آقایی پشت میکروفون قرار گرفت ( من جای میکروفن را نمیدیدم ) . بعد از مقداری سر و صدا برای تنظیم بلندگوها از مخاطبینش خواست که نظم خیابان را حفظ کنند . گفت اگر نیروی انتظامی خیابان را بست که دستشان درد نکند وگرنه به هرحال ما همهجور همکاری میکنیم . مکرر خواست که از خط وسط خیابان به طرف ما نیایند . چند لحظه بعد از نیروی انتظامی برای اینکه خیابان را بسته تشکر کرد . در آن شرایط در مقایسه با برنامه شوی دیشب باید پلیسها میآمدند ولی خبری نبود و من برعکس دفعه قبل چون با رفتار دیشب نیروی انتظامی اعتمادم جلب شده بود سوءظن پیدا نکردم .
شخص پشت میکروفن شروع به صحبت کرد . گفت که بههیچوجه قصد درگیری ندارند و میخواهند کار فرهنگی بکنند . گفت که حرفشان را میزنند و ما هم بلندگو داریم میتوانیم حرفمان را بزنیم . از مخاطبانش میخواست با اشخاص بحث نکنند ، چون جای بحث نیست . یک آخوندی هم قرار بود صحبتهایی بکند .
ما ساکت و آرام نشسته بودیم و کاری که به ما گفته شده بود میکردیم . شخص پشت میکروفن سعی میکرد منطقی جلوه کند . شروع کرد به شهادات ثلاث را یکییکی خواندن . جمعیت تکرار میکرد . بعضی از فقرای شهرستانی ساده هم تکرار میکردند . البته این نشان میدارد که ما هم اعتقاد به همین چیزها داریم ولی صدا به حساب آنها گذاشته میشد . سر هرکدام میگفت که ما به این اعتقاد داریم . شهادات که تمام شد . شروع کرد به صوفیه بد گفتن چند روایت خواند و روی جملات آن تاکید کرد . یک روایتی را گفت که در آن آمده بود که حتی اسم صوفیه که آمد باید ابراز انزجار کرد ( چه برسد که جلوی چشمتان باشد ) . بعد گفت که حضرت علی ۲۵ سال تحمل کرده و ما ۲۸ سال صوفیه را در قم تحمل کردهایم . کمکم آقای شریعت را پیش کشید . میگفت آقای شریعت در حوزه و دانشگاههای قم اعلامیه پخش کردهاند و برای همین پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند . گفت بخاطر همین کارها به ایشان تذکر داده شده ولی ایشان توجه نکردهاند . بعد یک آخوندی که بهنظرم لهجه اصفهانی داشت آمد که ادعا میکرد رابطهای با آقای شریعت داشته است . این آخوند چیزهایی درباره کسی از خانواده آقای شریعت گفت که در موقع از دنیا رفتن از درویشی و ذکر علی برگشته است و او هرکاری کرده تا دم مرگ تغییر عقیده نداده است . خانم مسنی که از طرف ما رد میشد یواشکی به ما میگفت که آیهالکرسی بخوانیم . آخوند پشت میکروفون ادعا کرد که آقای شریعت چند بار از او خواسته « بیا به فرقه ما بچسب » ، یا اینکه خواسته این چیزها را نگوید ولی الآن دیگر نمیتوان نگوید . گفت ذکر علی لیاقت میخواهد ، گفت با شما گفتگو نمیکنیم چون در حد ما نیستید . هی از این قبیل گفت و هی آقای شریعت را مخاطب قرار داد . بعد دوباره آن یاروی اولی آمد و شروع کرد . فتاوای علمایی را که صوفیه را تکفیر کردهاند خواند و نامشان را آورد ، از مرده و زنده . البته برای ما درویشها روشن بود که قائله از کجا آب میخورد . نقلی از امام خمینی کرد ، از علامه طباطبایی مطلبی خواند . رفتگان زبان که ندارند بگویند چه گفتهاند و منظورشان چه بوده ، ضمنا کپی خط امام خمینی هم به دست یارو نرسیده بود که چارهای کند ، ولی من با این نقل کردنها آشنا بودم . زمانی که در کتاب « از کوی صوفیان » از آقای مستعلیشاه نقلی کرده بود و نویسنده کتاب اظهار میکرد که ایشان درباره عقاید خودشان گفتهاند و در تایید خودش شماره صفحه کتاب را هم ذکر کرده بود . البته وقتی مراجعه میکردید میدیدید که بالای آن نوشته شده « در طریقه زردشتیان » .
صحبتهای طرف بقدری بیربط و احمقانه بود که یکی از فقرا نتوانست از شدت بیسوادی گوینده ابراز شگفتی نکند . بهنظر میآمد که اگر قرار بر بحث عادلانه بود حتی من هم حریف یاروها میشدم ، باسوادها که جای خود داشتند . یکی از فقرا که شب قبل خودش را قاطی آنها جا زده بود و دیده بود که درباره ما چه میدانند و فکر میکنند ، گفته بود از اینکه اینهمه احمق را یکجا دیده حالش بد است . اما همهاش کار بیسوادی نبود : گفت این آقای شریعت بیشتر سال آمریکا است و این افرادی که اینجا جمع شدند بسیاریشان از کشورهای اروپایی آمدهاند بطوریکه خیلیهای آنها حتی نمیتوانند فارسی حرف بزنند . جوک خندهداری نبود ولی برای آدمهای عاقل نشانه خوبی بود .
در این حال اتوبوسها آمدند . ما فکر کردیم برای امان ماندن ما از دست آنها مثل شب گذشته این کار را کردند . حرف طرف هنوز تمام نشده بود . طبق اعلام برنامه باید خبری را از رو میخواند که نشان میداد آمریکاییها برای نفوذ در جامعه ایران میخواهند از صوفیه استفاده کنند و برای اینکار از طریق یک آقایی که رهبر یکی از بزرگترین فرقههای صوفیه در ایران است استفاده کنند و کتابهایی به زبان فارسی بنویسند . اگر چنین کسی هم بود ما که اسمش را نشنیده بودیم ضمنا معلوم شد کتابهای صوفیه را نباید خواند . من آخرش نفهمیدم کدام یک از این حرفهایی که زدند به ما ربط داشت ( راست یا دروغ ) . تنها چیزی که ممکن بود واقعی باشد این بود که گفت وقتی با ما مذاکره میکرده و پرسیده چرا نمازهایمان را فرادا میخوانیم ، ما یک چیزیهایی گفته بودیم که ظاهرا درباره اجازه و مجاز بوده ولی ضمن اینکه کلمات را اشتباه میگفت ما نفهمیدم که چه گفته بودیم . اگر هم راست گفته باشد که گفتگویی کرده معلوم شد که چرا به ما گفتند بحث نکنید .
اتوبوسها بین ما حائل شدند . هنوز ما نفهمیده بودیم برنامه چیست . ناگهان گفت که یکی از نیروی انتظامی میخواهد صحبت کند . صدا عوض شد . خودش را ( چون ماها نمیتوانستیم ببینیم ) معرفی کرد . سرهنگ فلانی رئیس کلانتری بود . گفت با توجه به اینکه در این مدت نیروی انتظامی مساعی کرده ومراجع قضایی و قانون چنین و چنان ، یعنی دیگر بیش از این نباید انتظار داشته باشیم و ( در اتوبوسها باز شد ) اگر خودمان سوار اتوبوسها نشویم ما میدانیم و این امت حزبالله :
بعدش دیگر نفهمیدم چه شد . نیمساعت بعدی مثل برق گذشت . برنامهشان مشخص شد . دیدیم راستی راستی دارند حمله میکنند . ما هنوز فرصت نکرده بودیم گلهایمان را پرت کنیم . سریع کفش پوشیدیم و بلند شدیم . جمعیت ما به طرف کوی شریعت متراکم شد . ما که قرار بود هرچه شد بایستیم ، ولی اگر هم قرار بر فرار بود راه دررو نبود . طرف میدان جمعیت متراکم بود و جلو پلیس ضدشورش دیده میشد . در آن حال من حدود ۵۰ از خانمهایی را که کنار کوچه سمت ما نشسته بودند را ندیدم . یا من ندیدم یا بسرعت سوار اتوبوس کرده بودنشان . اتوبوسی را دیدم که مملو از مردان فقرا بود و درش را بست و حرکت کرد . ما وسط و عقب بودیم . پلیس ساموراییها جلوییها را با باتوم میزدند . بعدا شنیدم دو سه تا باتوم شکسته . من دست این اخویی که با هم بودیم را گرفتم که از هم جدا نشویم ولی آن یکی رفیقمان ناراحت بود و دوست نداشت دستمان را بگیرد . یکی دیگر از فقرا هم که از نزدیک میشناسمش همین حالت را داشت . گمانم بیچارهها انتظار بیشتری از این قوم داشتند و حالشان گرفته شده بود . یک بچه کوچکی را بلند کرده بودند که از کمر بین جمعیت گیر کرده بود و گریه میکرد . یکی از فقرا کنترلش را از دست داده بود و داشت بطرف آنها از جمع ما خارج میشد که گرفتیمش . یکی که انگار لر بود عصبانی شده بود و میخواست برود بزند . من هی بهش میگفتم به ما گفتند درگیر نشوید . چند بار گفت راست میگی و دوباره کنترلش را از دست میداد . میخواستیم طبق چیزی که به ما گفته بودند ساکت باشیم ولی نمیشد . عدهای از فقرا یا علی میگفتند ، عدهای یا حسین . گریهام گرفته بود ولی از ترس نبود . سعی کردم خودم را کنتل کنم . تا حالا دیگر همه گلهایشان را انداخته بودند . گلها توی سر و کله آنها خورد . عدهای از لباس شخصیها که روی سقف اتوبوس رفته بودند ، یکی از فقرا را که با موبایل برای داخل حسینیه دیدهبانی میکرد دیدند . یارو روی اتوبوس هی امر میکرد که از روی بام بیاید پایین در این حین داشت میترکید چون محلش نمیگذاشت . بعد شروع کردند به بام حسینیه سنگ انداختند . تکههای بزرگ سنگ به اندازه کف دست به دیوار میخوردند روی سر ما فرود میآمدند . یک سنگی را معلق دیدم که هم بزرگ و هم تیز بود . وقتی پایین آمد یک نفر سرش را گرفت و رفت پایین . مقابل ما اتوبوس نبود بنابراین ما را به سمت میدان پسراندند . وقتی برگشتیم لباس شخصیها که مردم بهنظر میآمدند آن طرف جوب متراکم شده و به ما فحاشی میکردند ، اما ظاهرا چون قرار نبود این طرف نمیآمدند . در بین آنها معمم هم دیده میشد . میگفتند بروید گم شوید . یک فاصلهای خالی شد و ما سریعتر حرکت کردیم . در این فاصله عدهای از لباس شخصیها سعی میکردند ما را با مشت و لگد بزنند . یک پرش به من هم گرفت . من آن رفیقم را محکم گرفته بودم که جدا نشویم و او حواسش پی آن یکی اخویمان بود که دستش را نگرفت . رسیدیم به سر کوچه آخری پلیس میخواست مانع ورود ما به کوچه بشود . جمعیت فشار میآورد و ما میرفتیم جلو . اینیکی هم عصبانی شده بود و دستور میداد نیاییم . منحرف شدیم آن نبش کوچه و خوردیم به شیشه کتابفروشیی که بالای آن تابلوی « انتشارات در راه حق » بود . ترسیدم شیشه از فشار بشکند و عدهای صدمه ببینند . یک کف دست دیدم که تمامش خونی بود ، احتمالا سرش شکسته بود . مردم یا لباسشخصیها طرف خیابان را گرفته بودند . راه باز شد و ما را بطرف میدان هدایت کردند . یک سرباز باتوم به دست ایستاده بود . وقتی ما رد میشدیم پیرمردی او خواهش میکرد باتوم را بدهد که چند تا هم او به ما بزند ، ولی سرباز نداد . یک اتوبوس پر شد . افسری یک سرباز سوارش کرد و راه افتاد . یک افسری نمیدانم چرا عصبانی شده بود و باتوم برقی را پس کله یکی از فقرا گذاشته بود و ول نمیکرد . به ما که رسید فقرایی که اطرافش بودند گفتند بابا کاری نداشت یک سوال کرد . افسر ولش کرد و برگشت ، عصبانی بود و کار داشت . اتوبوس بعدی آمد و درش را باز کرد . یک لباس شخصی که کنار در اتوبوس ایستاده بود حین رد کردن ما گفت زندان خوش بگذره . گفتم آره اینهمه آدم میروند زندان . وقتی من و رفیقم در حال بالا رفتن از پلههای اتوبوس بودیم عدهای را دیدیم که جلوی اتوبوس ایستاده بودند و برای اینکه ما را میگیرند سوت میزدند . رفتیم و نشستیم . اتوبوس رفت و آنطرف میدان ایستاد . حالا صحنه خیابان دیده شد . دود ، ماشین آتشنشانی ، و توده پلیس و مردم . ما بشدت برای فقرایی که داخل حسینیه بودند نگران شدیم . هرچند امیدی به نگهداشتن حسینیه نمیرفت ولی میدانستیم که حسینیه را به این مفتی نخواهند داد . خصوصا که فکر میکردیم آقای شریعت هم داخل حسینیه هستند . آنجا به خودم گفتم که غیرممکن است کشته ندهیم . زنی از طرف مخالف خیابان ارم از بیرون میپرسید کجا میبرنتان . چه میدانستیم . اینهمه آدم را که نمیتوانستند زندانی کنند . متوجه یک زنی که وسط میدان از طرف خیابان ارم میآمد شدیم که ضجه میزد و بهطرف اتوبوس میآمد . بچه شیرخورهاش را گم کرده بود . جنوبی بود و لهجه غلیظ داشت . راننده در را باز کرد و همشیرهمان سوار شد . اتوبوس ما نگهبان نداشت . توی سر خودش میزد و میگفت ما را که اخوانش هستیم ترک نمیکند و میخواست کمکش کنیم . ظاهرا بچه را به کسی سپرده بود و حالا گمش کرده بود . عدهای از ما بشدت گریه کردیم . سعی کردند زن را دلداری بدهند . چشممان سوخت . گاز اشکآور بود . سیگارها روشن شد تا دود اثر آن را از بین ببرد . بیرون مردم از دست سوزش چشم در میرفتند . اتوبوس حرکت کرد . کمی بعد پنجره باز شد . زن ناراحتی میکرد . من به صرافت افتادم که به خانمم خبر بدهم که اگر بعدا چیزی شنید نگران نشود . به یکی از فقرا که از نزدیک میشناختم گفتم موبایلش را قرض بدهد . شارژ موبایلش تمام شده بود ، او هم حالش گرفته بود و آرام نشسته بود . موبایل دیگری قرض گرفتم و من و رفیقم زنگ زدیم . بعد فکر کردم در تهران به کسی خبر بدهم که به دیگران خبر بدهد . بالاخره به کسی زنگ زدم و درگیری را خبر دادم . ضمنا پچپچ شد که گویا آقای شریعت را از روز قبل از حسینیه خارج کردهاند . کمی خیالمان راحت شد .
از راننده خواستند که زن را پیاده کند . نگه داشت و تعدادی از فقرا هم دنبالش پیاده شدند . دفعه دومی هم نگه داشت و تعدادی دیگر پیاده شدند . فقرا برای دفعه سوم به راننده میگفتند و او هم میترسید اطلاعاتیها پشت سرش باشند ، میگفت زن و بچه دارد . من ناگهان فکر کردم که اگر بشود دلیلی ندارد که بنشینیم و اسیر بشویم ، پیاده بشویم و زودتر خبر بدهیم . بار سوم دست رفیقم را گرفتم و پریدیم پایین و شروع به دویدن کردیم . چندین نفر بودیم که بلافاصله متفرق شدیم . بهنظرم یک جایی آخرهای قم بود . بدو بدو چپ و راست کوچه را قطع کردیم که اگر دنبالماناند گم کنند . سه نفر ماندیم و سر از جلوی یک آژانس درآوردیم . دیدیم پول داریم ، ماشین گرفتیم و فوری به طرف تهران راه افتادیم . ساعت ۶ عصر بود . ما همهاش نگران کسانی بودیم که داخل حسینیه بودند . مخصوصا چند نفری که بیشتر میشناسیم و یکیشان زن پابهماه دارد ( و هنوز هم پیدایش نیست ) . مرتب صحنههایی که دیده بودیم جلوی چشممان میآمد و یاد یک چیزی میافتادیم که گریهمان میگرفت . بعدا فهمیدیم که تصرف حسینیه تا ساعت ۱۱ شب بهطور انجامید یعنی آنها نزدیک ۵ ساعت مقاومت کردند . همه را بردند ، حسینیه را آتش زدند و فردا صبح با بولدوز خراب کردند . الآن که مینویسم خبر دارم که احتمالا ۸ نفر کشته شدهاند و ۱۲۰۰ نفر را در یک کمپ زندانی کردهاند . امیدوارم آن زن بچهاش را پیدا کرده باشد .
دم غروب بود . در زمینه آسمان بیابان ، قرص بزرگ ماه کامل از پشت ابری باریک بیرون آمد و کامل شد ، چنین چیزی به عمرم ندیده بودم .
برچسبها: مرتبط با تخریب حسینیه شریعت
<< Home